هوا در مرز روشنایی و تاریکی است، صدای اذان در خیابانهای ویران پیچیده، بین ساختمانهایی که دیوارهایشان فرو ریخته، میان کوچههایی که بوی خاک و آتش هنوز در آنها مانده است اما در دل این خرابهها، نوری لرزان ولی استوار میتابد. فانوسهای کوچک رمضان آویزان شدهاند، نخهای باریکی که چراغهای رنگی را بر دیوارهای ترکخورده نگه داشتهاند، باد گاهبهگاه آنها را تکان میدهد اما نورشان خاموش نمیشود. اینجا، در خانیونس و رفح، میان تمام آوارها، مردم سفرهای کیلومتری برای افطار گستردهاند؛ ساده، صمیمی و پر از امید.
افطار نزدیک است. صدای زمزمههای دعا، صدای قاشقهایی که به ظرفهای ساده میخورند، صدای کودکانی که برای لحظاتی، جنگ را فراموش کردهاند، در فضا میپیچد. چند مرد جوان، ظرفهای آب را دست به دست میکنند، زنی پارچ شربت را میان جمعیت میگرداند. هیچ تجملی در کار نیست اما در این سفره، گرمایی هست که در هیچ ضیافتی یافت نمیشود؛ گرمای انسانیت، گرمای همدلی، گرمای امید.
در میان همهی اینها، یک لحظهی خاص رخ میدهد. لحظهای که همه دست از کار میکشند، سکوت میشود، لبها آرام تکان میخورند: «اللهم لک صُمتُ…» و بعد، نخستین لقمهها برداشته میشود. نان و خرما. لقمهای که شاید از نظر مادی چیز زیادی نباشد، اما از نظر معنوی، وزنش از طلا هم سنگینتر است.
کودک اولین جرعهی آب را مینوشد و لبخند میزند. پیرمرد، نان را در دست میگیرد و آرام نگاهش را به آسمان میدوزد. انگار چیزی در دل این شب شکسته، انگار در دل تاریکی، نوری روشن شده است.
mehrnews.com/x37nWq