تکبیرهای لهجه‌دار

سه‌شنبه ۲۷ آذر ۱۴۰۳ جمعی از اقشار مختلف بانوان با رهبر معظم انقلاب اسلامی دیدار کردند. روایت «خط رهبری» از این دیدار را به قلم «اسماء خواجه‌زاده» در ادامه می‌خوانید.

از طرفِ صفِ آخری‌ها!

روایت را معمولا آنهایی می‌نویسند که در حسینیه، در صف‌های جلوتر می‌نشینند. مهمان‌هایی که معمولا، و اصلا برای نوشتن به حسینیه آمده‌اند و دوربین‌شان را در نزدیک‌ترین نقطه به رهبر انقلاب کار می‌گذارند. اما روایتِ من، روایتِ آخر مجلس است؛ روایتِ مهمان‌هایی که پشت ستون نشسته‌اند. روایتِ مهمان‌هایی که برای دیدن چهره‌ی حضرت آیت‌الله خامنه‌ای تا آنجا که می‌توانند روی پنجه‌شان قد می‌کشند و پابلندی می‌کنند. نه اینکه برای نوشتن، این انتخابِ من باشد. نه! من، شاید از طرفِ صفِ آخری‌ها برای این نوشتن انتخاب شده باشم! یک زنِ معمولی در دیدارِ رهبر انقلاب با زنان.

قبل از صف

نشسته‌ایم دورِ هم! بین دمنوش و چای، مجبور شده‌ایم دمنوش را انتخاب کنیم. بخار از لیوان‌ها و صدا از حنجره‌ی ما تا سقف خوابگاه بالا رفته. بحث سر این است که ساعت چند باید جلوی حسینیه باشیم تا بتوانیم زودتر برویم داخل و «آقا» را هرچقدر که می‌شود از نزدیک‌تر ببینیم. وقتی لیوان خالی دمنوش‌ها را داخل آشپزخانه گذاشتیم، قرار شد لباس‌پوشیده و آماده، «الله اکبر» اذان را که گفتند، نماز را بخوانیم و بیرون بزنیم. همین کار را هم کردیم، اما آن‌قدر جمعیت داخل کوچه و خیابان ایستاده که تمام نقشه‌هایمان نقش بر آب می‌شود.

در صف ایستادن

در صف ایستادن، یکی از دوست‌نداشتنی‌ترین کارهای زندگی من است. هرجا صف بوده فرار کرده‌ام. اصلا فکر نمی‌کردم برای ورود به مکانی یا دیدن شخصی داخل صف بایستم، اما برای دیدار رهبر انقلاب، هرقدر زود بیایید، باز هم با صف طولانی افرادی مواجه می‌شوید که برای ورود به حسینیه، حاضرند ساعت‌ها سرِ پا بایستند و خم به ابرو نیاورند.همه‌شکل و همه‌سِن خانمی توی صف دیده می‌شود؛ از خانم‌های اتوکشیده با چادرهای طرح‌دار گرفته تا زنان خوش‌سلیقه‌ که لباسِ محلی‌شان را پوشیده‌ و به دیدار رهبر انقلاب آمده‌اند. حتی زنان غیر ایرانی. دختربچه‌هایی که بی‌تفاوت روی شانه‌ای مادرانه سر گذاشته‌اند، دخترکانی که دنبال هم می‌دوند و زنان پابه‌سن گذاشته‌ای که دختر یا عروس‌شان را همراهی می‌کنند.از بین همه‌ی آنها، توجهم را حرف‌های دختری جلب می‌کند که سریع و پرهیجان درباره خواستگارهایش حرف می‌زند و در انتخاب بین خواستگار مؤمن و کم‌درآمد با پسرِ به قول خودش «حقوق‌بالادار»ی که با معیارهای اخلاقی‌اش تناسب ندارد، دوبه‌شک است. زنی که هم‌صحبتش است نوزادی در بغل دارد. همان‌طور که نوزادش را از این دست به آن دست می‌دهد دختر جوان را راهنمایی می‌کند. دختران انتظامات چند بار به او می‌گویند می‌تواند به‌خاطر اینکه بچه دستش است به جلوی صف برود، اما بحث آن‌قدر برایش جذاب است که ترجیح می‌دهد همان‌جا بایستد. دخترِ جوان برای برخی دلایل زن مدام بهانه می‌تراشد!

حال و هوای زنانه

حال و هوای حسینیه خیلی زنانه و لطیف است؛ از انتخابِ رنگِ لباسِ انتظاماتی‌ها و خوش‌رفتاری‌هایشان بیرونِ حسینیه یا رنگِ پرده‌های پشتِ سِن و بیرق‌هایی که روی دیوارها آویخته‌اند تا حدیث «اوصانی جبرئیل علیه السلام بالمرأه»ی رسول خدا (ص)؛ همه نشان‌دهنده‌ی سلیقه‌ای است که برای این روز خاص به خرج داده‌اند.سالن حسینیه از تصویری که در ذهنم بود بزرگ‌تر است. آن تقسیم زنانه و مردانه را ندارد و تمام ظرفیتش را زنانی پر کرده بودند که از نقاط مختلف کشور آنجا حضور داشتند.راستش را بخواهید من همیشه تصور می‌کردم افرادی که در این جلسات حضور دارند از یک غربال ریزدانه، از یک ارتباط نزدیک یا از یک جامعه‌ی کوچک انتخاب می‌شوند، اما تنوع لباس‌ها، چهره‌ها و لهجه‌ها در حسینیه حرف دیگری می‌زد!عاقله‌زنی را دیدم که خیلی از خستگی می‌نالید و از طیِ مسافتِ زیاد برای رسیدن به این دیدار حرف می‌زد. جثه سنگینی داشت و از آن پیاده‌روی و انتظارِ طولانی، اتوبوسِ بین شهری و بی‌خوابی گلایه می‌کرد، اما گلایه‌اش با شوقی عجیب آمیخته بود و در پایان تمام آنها فقط یک جمله گفت: «خدا را شکر که رسیدیم.»

جای بهتری می‌نشیند و کوچک‌ترها، صندلی‌های کناره‌ی مجلس را برای بزرگ‌ترها و موسپیدها خالی می‌گذارند. اینجا خبری از کادربندی‌های اول صف نیست. ما آدم‌هایی هستیم که شاید چنین ملاقاتی دیگر در زندگیمان تکرار نشود. برای همین باید تمام اشتیاقمان را در همین دیدار استفاده کنیم!آدم‌هایی که نسبت به افراد صف‌های جلوتر شهرت کمتری دارند به ندرت یکدیگر را می‌شناسند و این باعث می‌شود کسی از کسی توقعی نداشته باشد. من هم مثل همه آدم‌های اطرافم منتظر ورود رهبر هستم و به لحظه‌ای فکر می‌کنم که مدت‌ها در ذهن پرورانده‌ام. یک رویای احتمالا مشترک که خیلی از ما آرزویش را داشته‌ایم؛ دیدار رهبر انقلاب از جایی غیر از قابِ تلویزیون!

قرار گرفتن

پرده‌ی سرخابی و بلندِ پشتِ سن ناگهان با موجی کوچک و دستی بزرگ کنار رفت و رهبر انقلاب از پشتِ پرده بیرون آمد. آن موج کوچک، طوفانی در حسینیه به پا کرد و تمام حرف‌ها و دورهم‌نشینی‌ها یک‌باره به انرژی حرکتی تبدیل شد. آرامش جمعیت به هم ریخت و همه با سریع‌ترین شکل ممکن از جایشان بلند شدند. دیگر چیزی به اسم کنترل کردن وجود نداشت! اجازه بدهید حس اولین لحظه‌ی دیدار را به صورت جداگانه شرح بدهم؛ شما وقتی رهبر را می‌بینید، اولین چیزی که توجه‌تان را جلب می‌کند، اطمینان قلبی است. اطمینانی که از ابروهایی درهم‌کشیده و لبخندی محو روی چهره‌ای مصمم و روشن به دست می‌آید؛ آن‌قدر روشن‌ که حتی از انتهای سالنِ بزرگِ حسینیه هم به چشمتان می‌آید.فضای حضورِ رهبر انقلاب هم فرق دارد! امکان ندارد شما تحتِ تأثیرِ فضا قرار نگیرید. من بارها از افرادی که نظم فضا را برهم می‌زنند انتقاد کرده‌ام، اما این‌بار خودم در ازدحام جمعیت بلند شدم، چند متر جلوتر رفتم و در شلوغی قد کشیدم تا چهره‌ی رهبرِ انقلاب را ببینم. شاید آخرین نفر در افرادی که خودشان را به جلو می‌کشیدند من بودم، اما نکته اینجاست که همه‌ی ما داشتیم با یک هدفِ مشترک، یک رفتارِ مشترک انجام می‌دادیم.

بهترین نامی که در توصیف این حالت می‌توانم انتخاب کنم «جاذبه» است. من کارمند هیچ کجای دنیا نیستم و خودم را صرفا به «واقعیت» متعهد می‌دانم و واقعیت در این صحنه، جاذبه‌ای همگانی بود. کششی که ناخودآگاه اتفاق افتاد و ما را به سمت جلو هدایت کرد!جمعیت که (یک‌جورهایی) آرام شد، من دیگر نتوانستم به محلی که نشسته بودم برگردم و پشت ستون قرار گرفتم. چرا نمی‌گویم «نشستم» و از ترکیبِ «قرار گرفتن» استفاده می‌کنم؟ عمدی است و این عبارت برای رساندن واضح‌ترِ منظورم در متن از هر کلمه‌ی دیگری بهتر است! بعد از آن لحظات پرهیجان و پرحرارت که خون به پوست صورتم حمله کرده، قبلم تند تند زده، و اشک راه جدیدی روی صورتم پیدا کرده بود، بیش از «نشستن» به «قرار گرفتن» احتیاج داشتم و «قرار گرفتم.»

آقا جان!

چند دقیقه بعد به خودم آمدم. موج هرکدام‌مان را به سمتی کشیده بود. دوباره شروع کردم به تفحص در چهره آدم‌ها؛ صورت‌هایی گل‌انداخته، چشم‌هایی که در خندیدن لب‌ها را و در گریه کردن قلب را همراهی می‌کردند. مچ‌بندهای پرچم جمهوری اسلامی، مچ‌بندهای زردِ «حزب الله لبنان» و نگاه‌های مشتاقی که از سِن جدا نمی‌شد. سرک‌کشیدن‌ها و از جا بلندشدن‌ها، سربندهای روی پیشانی نوزادان، مُشت‌هایی که موقع شعار گره می‌شد و بالا می‌آمد. همه را به وضوح دیدم. آدم‌هایی که انگار یادشان رفته بود چند ساعت در صف و صحن حسینیه انتظار کشیده بودند.شنیدن اسم‌ها و دیدن چهره‌های آشنا پشت تریبونِ اجرا و سخنرانی شروع شد. دیدن آشنا در جمع غریبه‌ها معمولا به آدم حس اعتماد به نفس می‌دهد، من اما احساس غربت نمی‌کردم. حسم این بود که در یک «منِ» واحد به سر می‌برم. برای دوستانم خوشحال بودم که در برنامه‌ای با این اهمیت، روبه‌روی رهبر انقلاب ایستاده‌ و صحبت می‌کنند. خوشحال بودم که رویا و آرزوی چند نفری از این «منِ» واحد برآورده شده است.

ارسال نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پانزده − هفت =